بسم رب الزهرا
آسمانِ سامراء رخت عزا بر تن کند
کودکی دردانه از داغ پدر شیون کند
می رود در زیر خاک امشب عزیز فاطمه
اوفتاده در دل بی تابِ دنیا واهمه
اختر هفت آسمان و ماه شب ها می رود
گوئیا خورشید دارد از برِ ما می رود
گَـرد تنهایی نشسته بر سر آیینه ها
لرزه ای افتاده بر جان و دل عرش خدا
مادری پهلو شکسته باز هم بی تاب شد
سوخت از داغ حسن تا ذره ذره آب شد
در دل حیدر نشسته بغض هایی بی شکیب
یک نفر دائم بخواند زیر لب اَمٌنْ یُجیب...
مهدی زهرا شده صاحبْ عزای عسکری
می زند بر سینه و بر سر برای عسکری
از سوزِ تب توانی به پیکر نداشتی
فکری به غیر فاطمه در سر نداشتی
یادِ خدیجه می کنی و آه می کشی
یعنی که تاب دوریِ همسر نداشتی
بعد از غدیر و توطئه هایِ منافقین
دلشوره جز غریبی حیدر نداشتی
میخواستی سفارش حقِ علی کنی
امّا چه فایده که تو یاور نداشتی
عمری برای اینکه هدایت شوند خلق
در سینه غیر یک دلِ مضطر نداشتی
وقتی صدایِ فاطمه آمد که سوختم
در عرش میشنیدی و باور نداشتی
رفتی از این دیار وَ اِلّا به یک نفس
تابِ صدایِ نال? دختر نداشتی
مسمار داغ بود و لب از سینه برنداشت
آنجا مگر بهشت مُعطّر نداشتی
پنجاه سالِ بعد مشخص شود چرا
از روی سینه جسمِ حسین بر نداشتی
وقتی عدو محاسن او را گرفته بود
از ره رسیدی عمّامه بر سر نداشتی
زینب نیابتاً ز تو بوسید آن گلو
زیرا که تابِ بوس? حنجر نداشتی